جوان را به مسجد بردند. علي عليهالسلام از او سوالاتي كرد و آنگاه فرمود: چنان درباره شما حكم كنم كه خداوند بزرگ به آن حكم نموده و تنها، برگزيدگان او بدان حكم ميكنند سپس بعضي از اصحاب خود را طلبيده به آنان فرمود: بياييد و بيلي نيز همراه بياوريد، ميخواهيم به طرف قبر پدر اين كودك برويم. چون رفتند، آن حضرت به قبري اشاره كرد و فرمود: اين قبر را حفر كنيد و ضلعي از اضلاع بدن ميت را برايم بياوريد، و چون آوردند حضرت آن را به دست كودك داد و به وي فرمود: اين استخوان را بو كن. كودك از استخوان بو كشيد، ناگهان خون از دو سوراخ بيني او جاري شد، علي عليهالسلام به كودك فرمود: تو پسر اين ميت هستي.
عمر گفت: يا علي! با جاري شدن خون، مال را به او تسليم ميكني؟
حضرت فرمود: اين كودك سزاوارترست به اين مال از تو و از ساير مردم و آنگاه به حاضران دستور داد استخوان را بو كنند، و چون بو كشيدند، هيچ گونه تاثيري در آنها نگذاشت و دوباره كودك از آن بو كشيد و خون زيادي از بيني او خارج شد، پس مال را به كودك تسليم نمود و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه آن كسي كه اين اسرار را به من آموخته است.