عن ابان بن تغلب قال سمعت ابا عبد اللّه (ع) يحدث عن ابى جعفر (ع) قال: لما ان نصب رسول اللّه ص عليا (ع) يوم الغدير فقال من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و احب من احبه و و ابغض من ابغضه و انصر من نصره فقال ابو فلان و فلان كلمة خفية ما نالوا ما رفع خسيسة ابن عمه لو يستطيع ان يجعله نبيا لفعل و ايم اللّه لئن هلك لنزيلنه عما يريد قال فسمعها شاب من الانصار فقال اما و اللّه لقد سمعت مقالتكما و ايم اللّه لابلغن رسول اللّه ص
قدامه بن مظعون، شراب نوشيد، عمر تصميم گرفت بر او حد جاري كند، قدامه به عمر گفت: حد بر من روا نيست.
جواني نزد عمر رفت و ميراث پدر را از او طلب كرد و اظهار داشت كه او هنگام فوت پدرش در مدينه كودكي بوده است. عمر بر او فرياد زد و او را دور نمود. جوان از نزد عمر بيرون رفت و از دست او تظلم ميكرد. اتفاقا حضرت امير عليهالسلام به جوان رسيد و چون از قضيه آگاه شد به همراهان خود فرمود: جوان را به مسجد جامع بياوريد تا خودم در ماجرايش تحقيق كنم.
غلامي را نزد عمر آوردند، غلام، مولاي خود را كشته بود، عمر دستور داد او را بكشند. اميرالمومنين عليهالسلام از قضيه خبردار گرديده غلام را به حضور طلبيد و به او فرمود: آيا مولايت را كشتهاي؟
رُوِيَ أَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ كَانَ يَخْطُبُ النَّاسَ عَلَى مِنْبَرِ رَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه و آله فَذَكَرَ فِي خُطْبَتِهِ أَنَّهُ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ عليه السّلام مِنْ نَاحِيَةِ الْمَسْجِدِ انْزِلْ أَيُّهَا الْكَذَّابُ عَنْ مِنْبَرِ أَبِي رَسُولِ اللَّهِ لَا [إِلَى مِنْبَرِ أَبِيكَ فَقَالَ لَهُ عُمَرُ فَمِنْبَرُ أَبِيكَ لَعَمْرِي يَا حُسَيْنُ لَا مِنْبَرُ أَبِي مَنْ عَلَّمَكَ هَذَا أَبُوكَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ عليه السّلام إِنْ أُطِعْ أَبِي فِيمَا أَمَرَنِي فَلَعَمْرِي إِنَّهُ لَهَادٍ وَ أَنَا مُهْتَدٍ بِهِ وَ لَهُ فِي رِقَابِ النَّاسِ الْبَيْعَةُ عَلَى عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ نَزَلَ بِهَا جَبْرَئِيلُ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ تَعَالَى لَا يُنْكِرُهَا إِلَّا جَاحِدٌ بِالْكِتَابِ قَدْ عَرَفَهَا النَّاسُ بِقُلُوبِهِمْ وَ أَنْكَرُوهَا بِأَلْسِنَتِهِمْ
در اين ماه در سال 14 ه ق عمر نماز نافله به جماعت خواندن را بدعت گذارد سپس مردى را براى مردها و مردى را براى زنها به عنوان امام جماعت قرار داد.
(بحار الانوار: ج 31، ص 12 پاورقى)
در ماه رمضان سال ششم هجرى قحطى شديدى در مدينه رخ داد، كه پيامبر صلّى الله عليه و آله طلب باران كردند و باران آمد.
(بحار الانوار: ج 20، ص 376)
در اين روز جراح بن سنان اسدى ملعون در ساباط مدائن با استفاده از تاريكى شب خنجر يا تيغى مسموم را به ران مبارك امام حسن مجتبى عليه السلام زد كه تا استخوان شكافت. آن حضرت از شدت درد دست در گردن او افكند و هر دو به زمين افتادند. دوستان حضرت آن ملعون را كشتند و امام عليه السلام را به خانه والى مدائن، سعد بن مسعود (عموى مختار) بردند. سعد جراحى آورد و جراحت آن حضرت را مداوا نمود.
در روز آخر ربیع الثانی خالد بن ولید بن مغیره مخزومی به اسفل السافلین جهنم شتافت(1). او بیست سال بعد از بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله در اواخر زندگانی آن حضرت به همراه عمروعاص به ظاهر اسلام را قبول کرد. ابوبکر او را حاکم شام کرد و عمر او را عزل کرد. پس از مدتی در شهر حمص مرد و در همان جا مدفون شد.(2)
در اين روز در سال 11 ه’ پيامبر صلّى الله عليه و آله به عده اى خاص از صحابه و به خصوص ابوبكر ابوبكر و عمر و عثمان امر فرمودند براى سفر به روم و جنگ با روميان به اميرى اسامة بن زيد آماده شوند. آنان از اين امر كراهت داشتند و نسبت به فرماندهى اسامه بر سپاه اسلام به خاتم الانبياء صلّى الله عليه و آله اعتراض كردند. حضرت فرمودند: «خدا لعنت كند كسى را كه از لشكر اسامه تخلف كند »، ولى با اين همه ابوبكر و عمر و عثمان تخلف كردند و بازگشتند !
(بحار الانوار: ج 30، ص 428، ج 21، ص 410. طبقات ابن سعد: ج 2، ص 136. مستدرك سفينة البحار: ج 6ص 295)
هر چقدر لعن کنید باز کم است
قالَ سَیّدُنا و مَولانا امِيرُ الْمُؤْمِنِين علی بن ابی طالب صلوات الله علیه:
وَ الْعَجَبُ لِمَا قَدْ أُشْرِبَتْ قُلُوبُ هَذِهِ الْأُمَّةِ مِنْ حُبِّهِمْ وَ حُبِّ مَنْ صَدَّقَهُمْ وَ صَدَّهُمْ عَنْ سَبِيلِ رَبِّهِمْ وَ رَدَّهُمْ عَنْ دِينِهِمْ، وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ هَذِهِ الْأُمَّةَ قَامَتْ عَلَى أَرْجُلِهَا عَلَى التُّرَابِ، وَ الرَّمَادَ وَاضِعَةٌ عَلَى رُءُوسِهَا، وَ تَضَرَّعَتْ وَ دَعَتْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ عَلَى مَنْ أَضَلَّهُمْ، وَ صَدَّهُمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، وَ دَعَاهُمْ إِلَى النَّارِ، وَ عَرَضَهُمْ لِسَخَطِ رَبِّهِمْ، وَ أَوْجَبَ عَلَيْهِمْ عَذَابَهُ بِمَا أَجْرَمُوا إِلَيْهِمْ لَكَانُوا مُقَصِّرِينَ فِي ذَلِك