پس انس سر در پيش افكنده اشك از چشم او روان شد و سر بر آورد و گفت: دعاى بنده صالح در حق من مستجاب شده گفتند: يا انس! آنچه تو گفتى از براى ما بيان كن. انس گفت: از اين درگذريد،فائده نكرد هر چند التماس نمود اصرار بيشتر كردند چون ديد كه فائده نمىكند گفت:مردمان به جاى خود بنشيند تا بگويم و حديثى كه سبب اين برص است بيان كنم. چون مردمان به جاى خود قرار گرفتند گفت: بشنويد و بدانيد كه هديه آوردند از براى رسول خدا صلي الله عليه و آله بساطى كه از ابريشم بود از جانب مشرق از دهى كه آن را خندف گويند.
پس رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا فرستاده حكم كرد كه ده تن را طلب نمايم و چون ياران حاضر شدند على بن ابى طالب عليه السلام را امر فرمود كه ايشان را بر اين بساط بنشان و ببر اصحاب كهف را زيارت نموده بازآى و مرا فرمود:كه اى انس تو نيز برو تا هر چه ببينى مرا از آن خبر دهى؛ بعد از آن متوجه على عليه السّلام شد و گفت: باد را امر كن تا شما را برداشته ببرد. پس على عليه السلام به باد خطاب نموده گفت:يا ريح احملينا؛ يعنى اى باد! ما را بردار.چون باد بساط را برداشته به هوا برد على عليه السلام گفت:سيروا على بركة اللّه و ما خود را در هوا بسيار مىديديم و از مكانى به مكانى مىگذشتيم تا آنكه نوبت ديگر باد را گفت:يا ريح ضعينا؛ يعنى اى باد ما را بگذار. بر زمين قرار گرفتيم گفت: اين مكان اصحاب كهف است، برخيزيد اى اصحاب رسول خدا تا بر ايشان سلام كنيم پس با او رفتيم تا به خوابگاه ايشان رسيديم، اول ابى بكر و عمر سلام كردند هيچكس جواب نداد؛ پس طلحه و زبير سلام كردند جواب نشنيدند؛ پس عبد الرحمن بن عوف سلام كرد پس باقى اصحاب سلام كردند و هر كدام مىگفتند:
السلام عليكم يا اصحاب الكهف هيچيك از ما جواب نشنيد! پس از آن، على بن ابى طالب عليه السّلام برخاسته گفت:السلام عليكم يا اصحاب الكهف و الرقيم الذين كانوا من آيات اللّه عجبا پس همه به يك بار گفتند:و عليك السلام يا وصى رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته.و چون اصحاب را به خاطر مىرسيد كه آيا چرا ما را جواب سلام ندادند و حال آنكه جواب سلام واجب است.
على عليه السلام پرسيد كه يا اصحاب كهف چرا جواب سلام اصحاب رسول خدا را نگفتيد و رد سلام ايشان نكرديد، باز همه به يك زبان گفتند: يا خليفة رسول اللّه! إنّا فئة آمنوا بربّهم و زادهم اللّه هدى و ليس لنا اذن ان نرد السلام إلّا على نبى او وصى نبى و انت وصى خاتم النبيين و انت سيد الوصيين پس گفت: آيا شنيديد، اى اصحاب رسول اللّه. همه گفتند: بلى، يا امير المؤمنين. پس گفت: بر جا و مكان خود قرار گيريد و ما برگشته هر كسى بر روى بساط بر جاى خود قرار گرفتيم.پس گفت:يا ريح احملينا و باد به همان روش ما را به هوا برده سير مىفرموده تا آنكه آفتاب غروب نمود ديگر باره امر فرمود كه يا ريح ضعينا پس باد ما را فرود آورد بر زمينى كه بغير زعفران و گياهى كه آن را شيح مىگويند، يعنى درمنه تركى، ديگر چيزى نداشت و آب در آن نبود از هيچ طرف. ما گفتيم: يا امير المؤمنين! وقت نماز رسيد و با ما آب نيست كه وضو كنيم.پس آن حضرت برخاست و نگاهى بر آن زمين كرده نزديك به ما، سرپائى بر زمين زد ديديم كه چشمه آبى پيدا شد فرمود: اينك آنچه مىخواستيد! و چون نزديك چشمه رفتيم آبى در نهايت شيرينى و خوشمزگى ديديم از آن آب خورديم و وضو ساختيم فرمود كه اگر اين نمىبود جبرئيل عليه السّلام از براى شما از بهشت آب وضو مىآورد و نماز كرديم و او تا نصف شب به نماز و عبادت مشغول بود پس گفت: برجاىهاى خود بنشينيد كه نماز صبح را يا يك ركعت آن نماز را با رسول خدا در خواهيد يافت.
باد به امر او، باز ما را به هوا برده سير مىفرمود تا آنكه در وقت نماز صبح به مسجد مدينه رسيديم و ركعت دوم نماز را، ركعت اول گرفته نماز را تمام كرديم و چون از تعقيب فارغ شديم رسول خدا به من التفات نموده فرمود: يا انس تو مىگوئى يا من بگويم آنچه ديدى و شنيدى گفتم: يا رسول اللّه حديث از دهن شما شيرينتر است. پس ابتدا نموده از اول تا آخر آنچه بر ما گذشته بود به نحوى بيان فرمود كه گوئى با ما بوده است و چون حكايت را تمام كرد فرمود: يا انس در وقتى كه ابن عم من از تو گواهى طلبد گواهى خواهى داد گفتم: بلى يا رسول اللّه.و چون آن حضرت رحلت نمود و ابو بكر به قهر و عدوان متولى امر خلافت شد امير المؤمنين عليه السّلام حاضر شده در حضور جمعى كثير گفت:
اى انس حكايت روز بساط و چشمه آب را نقل كن و گواهى كه رسول خدا به آن فرموده بود بده من گفتم: يا على پيرى مرا دريافته و همه چيز را فراموش كردهام! گفت: اگر سستي نمائى و به خاطر داشته باشى و بعد از آنكه پيغمبر فرموده كتمان شهادت كرده باشى حق تعالى سفيدى در روى تو و آتش در جوف تو و كورى در چشم تو پديد آرد كه پنهان نتوانى داشت.و من از آن مجلس برنخاستم الا به آن سه مرض گرفتار شدم و الحال قادر به روزه ماه مبارك رمضان نيستم و طعام در معده من قرار نمىگيرد و به آن حال بود تا بمرد.
حديقة الشيعة، ج4، ص: 518
به نقل سلمان فارسي (از إرشاد القلوب ديلمي )
رُوِيَ عَنْ سَلْمَانَ الْفَارِسِيِّ قَالَ دَخَلَ أَبُو بَكْرٍ وَ عُمَرُ وَ عُثْمَانُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه و آله فَقَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا بَالُكَ تُفَضِّلُ عَلِيّاً عَلَيْنَا فِي كُلِّ حَالٍ فَقَالَ مَا أَنَا فَضَّلْتُهُ بَلِ اللَّهُ تَعَالَى فَضَّلَهُ فَقَالُوا وَ مَا الدَّلِيلُ فَقَالَ صلي الله عليه و آله إِذَا لَمْ تَقْبَلُوا مِنِّي فَلَيْسَ مِنَ الموت [الْمَوْتَى] عِنْدَكُمْ أَصْدَقُ مِنْ أَهْلِ الْكَهْفِ وَ أَنَا أَبْعَثُكُمْ وَ عَلِيّاً وَ أَجْعَلُ سَلْمَانَ شَاهِداً عَلَيْكُمْ إِلَى أَصْحَابِ الْكَهْفِ حَتَّى تُسَلِّمُوا عَلَيْهِمْ فَمَنْ أَحْيَاهُمُ اللَّهُ لَهُ وَ أَجَابُوهُ كَانَ الْأَفْضَلَ قَالُوا رَضِينَا فَأَمَرَ بِبَسْطِ بِسَاطٍ لَهُ وَ دَعَا بِعَلِيٍّ عليه السلام فَأَجْلَسَهُ فِي وَسَطِ الْبِسَاطِ وَ أَجْلَسَ كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ عَلَى قُرْنَةٍ مِنَ الْبِسَاطَ وَ أَجْلَسَ سَلْمَانَ عَلَى الْقُرْنَةِ الرَّابِعَةِ ثُمَّ قَالَ يَا رِيحُ احْمِلِيهِمْ إِلَى أَصْحَابِ الْكَهْفِ وَ رُدِّيهِمْ إِلَيَّ قَالَ سَلْمَانُ فَدَخَلَتِ الرِّيحُ تَحْتَ الْبِسَاطِ وَ سَارَتْ بِنَا وَ إِذَا نَحْنُ بِكَهْفٍ عَظِيمٍ فَحَطَطْنَا فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يَا سَلْمَانُ هَذَا الْكَهْفُ وَ الرَّقِيمُ فَقُلْ لِلْقَوْمِ يَتَقَدَّمُونَ أَوْ نَتَقَدَّمُ فَقَالُوا نَحْنُ نَتَقَدَّمُ فَقَامَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ وَ صَلَّى وَ دَعَا وَ قَالَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ يَا أَصْحَابَ الْكَهْفِ فَلَمْ يُجِبْهُمْ أَحَدٌ فَقَامَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ بَعْدَهُمْ فَصَلَّى رَكْعَتَيْنِ وَ دَعَا وَ نَادَى يَا أَصْحَابَ الْكَهْفِ فَصَاحَ الْكَهْفُ وَ صَاحَ الْقَوْمُ مِنْ دَاخِلِهِ بِالتَّلْبِيَةِ
فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام السَّلَامُ عَلَيْكُمْ أَيُّهَا الْفِتْيَةُ الَّذِينَ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ فَ زِدْناهُمْ هُدىً فَقَالُوا وَ عَلَيْكَ السَّلَامُ يَا أَخَا رَسُولِ اللَّهِ وَ وَصِيَّهُ وَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ عَلَيْنَا الْعَهْدَ بَعْدَ إِيْمَانِنَا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ مُحَمَّدٍ صلي الله عليه و آله لَكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ بِالْوَلَاءِ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ يَوْمِ الدِّينِ فَسَقَطَ الْقَوْمُ عَلَى وُجُوهِهِمْ وَ قَالُوا لِسَلْمَانَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَقَالَ مَا ذَلِكَ لِي فَقَالُوا يَا أَبَا الْحَسَنِ رُدَّنَا فَقَالَ يَا رِيحُ رُدِّينَا إِلَىرَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه و آله فَحَمَلَتْنَا فَإِذَا نَحْنُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَقَصَّ عَلَيْهِمْ رَسُولُ اللَّهِ كُلَّ مَا جَرَى وَ قَالَ هَذَا حَبِيبِي جَبْرَائِيلُ أَخْبَرَنِي بِهِ فَقَالُوا الْآنَ عَلِمْنَا فَضْلَ عَلِيٍّ عَلَيْنَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِأُمَّتِك.
از سلمان فارسى روايت شده كه گفت ابو بكر و عمر و عثمان بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله وارد شدند و سپس عرض كردند اى رسول خدا چه باعث شده كه على عليه السلام را در همه جا بر ما فضيلت ميدهى پيامبر فرمود:من او را بر شما برترى نميدهم بلكه خداى تعالى او را بر شما برترى داده عرض كردند بچه دليل پيامبر فرمود هر گاه از من نمىپذيريد ازمردگان كسى در پيش شما راستگوتر نيست آنهم اصحاب كهف، من شما و على عليه السلام را بآنجا مىفرستم و سلمان را هم گواه شما قرار مى دهم بسوى اصحاب كهف تا اينكه بر آنان سلام كنيد پس براى هر يك از شما خداوند اصحاب كهف را زنده كرد و جواب سلامش را داد همو برتر از ديگران ميباشد.
همه گفتند راضى شديم فرش برايشان گستردند على عليه السلام را فرمود در وسط آن به نشيند ديگران را هم نزديك او نشاند، سلمان هم در گوشهى چهارم نشست سپس پيامبر فرمود اى باد اينان را ببر به سوى اصحاب كهف بگذار سلمان مىگويد باد در زير فرش داخل شد و ما را بسوى اصحاب كهف رساند ناگاه غارى بزرگ ديديم ما را فرو گذاشت.سپس امير المؤمنين عليه السلام فرمود: اين غار و كوه رقيم است به اينان بگو جلو افتند يا ما جلو برويم آنان گفتند ما پيش ميرويم سپس هر يك يك آنان ايستادند و نماز خواندند و دعا كردند و گفتند سلام بر شما اى ياران كهف يك نفر آنان را جواب نداد سپس امير المؤمنين عليه السّلام بلند شد و دو ركعت نماز خواند دعا كرد و فرياد كشيد اى اصحاب كهف غار به صدا در آمد و آن گروه از ميان غار فرياد كشيدند
سپس امير المؤمنين عليه السلام فرمود درود و سلام بر شما اى جوانانى كه ايمان بپروردگارشان آوردند سپس هدايت و راهنمائى آنان را خدا زياد كرد آن گروه گفتند و عليك السلام اى برادر رسول خدا و وصى او و امير مؤمنان همانا خدا از ما پيمان گرفته بعد از ايمان آوردن بخدا ورسولش محمد صلّى اللَّه عليه و اله براى تو اى امير مؤمنان بدوستى و ولايت تو تا روز قيامت روز دين.سپس آن گروه برو بر زمين افتادند و به سلمان گفتند اى ابا عبد اللَّه اين چه حالت است سپس عرضكردند اى ابا الحسن ما را برگردان حضرت فرمود اى باد ما را به سوى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله ببر باد ما را بر داشت ناگاه خود را در برابر پيامبر ديديم پيامبر داستان را براى آنان واگو نمود فرمود اينك حبيب من جبرائيل از اين داستان مرا خبر داد سپس گفتند هم اكنون برترى على بن ابى طالب عليه السلام را از طرف خداوند بر ما دانستيم.