ترك من اي فرخنده خو، شيرين زبان چرب گو
كان زلف مشكينت به رو، ديويست انباز پري
مشرق رخ نيكوي تو، مغرب خم گيسوي تو
در قيروان موي تو، صد آفتاب خاوري
چون تا سه روز از خلق حق، پيچد خطييت را ورق
شكرانه را بيطعن و دق، ده رطل خمر خلري
بر بام نوشم باده را، در كوي بوسم ساده را
سوزم دو صد سجاده را، بياتهام كافري
چون من بدين طاق و طرم، ريزد غديرم مي به خم
كو زهره كز چرخ سوم، بر سازدم خنياگري
جاييكه از ما دادگر، دارد معاصي مغتفر
مفتي نيرزد مفت اگر، نايد ز خشكي در تري
يا در خم مي تا گلو، زين جشن فرخ شو فرو
يا اين فضايل را ازو، كن از رذايل منكري
اي خضر خط نوش لب، ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ به مويت محتجب، آيينهي اسكندري
پرويز مسكينت به كو، فرهاد مجنونت به رو
شيرينت اندر آرزو، ز آن طرفه لعل شكري
اكنون بمردي ران طرب، بر ياد اين جشن عجب
وز شيشهي بنْت العنب، بردار مهر دختري
بخشا عصارهي تاك را، بفزا بجان ادراك را
وز جرعهاي ده خاك را، از چرخ اعظم برتري
دل را نما بيكاهلي، ز آن آب اخگر گون جلي
كاندر تو با مهر علي، ننمايد اخگر اخگري
شاهي كه نتوان زد رقم، يك مدحت از آن ذوالكرم
اشجار اگر گردد قلم، يا چرخ سازد دفتري
گر چه خداي دادگر نايد در اجسام بشر
سر تا به پا پا تا به سر، غير از خدايش نشمري
جز او كه فرخ پي بود، مست از الهي مي بود
آن كيست تا كز وي بود، پر از ثريا تا ثري
اي لجهي ناياب بن، حق را يد و عين و اذن
حكم تو كرد از بدْو كنْ، فلك فلك را لنگري
شط شريعت را پلي، جام طريقت را ملي
بستان وحدت را گلي، نخل مشيت را بري
پنهان به هر هنگامهاي، در جلوه از هر جامهاي
دست خدا را خامهاي، سر صمد را محضري
دامن ز خويش افشاندهاي، خنگ از جهان بجهاندهاي
هم خادم درماندهاي، هم پادشاه كشوري
هم حاضر و هم غايبي، هم طالع و هم غاربي
هم هر زمان را صاحبي، هم هر عرض را جوهري
شاها مرا چون هست دل، دايم به وصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل، با اين ادات اشعري
آخر تو بيپايان يمي، فلك نجات عالمي
در كار «جيحون» كن نمي، زا بر عنايت گستري