خسرو نوروز از عدل برافراشت علم
تا شود بهره ور از معدلتش ليل و نهار
كرد ساعات و دقايق را آن سان تعديل
كه شب و روز به يك پويه شد و يك رفتار
فرودين آمد با فر فريدوني خويش
در رهش باغ دو صد خرمن گل كرد نثار
تا به تبريك بنفشه فتد از گلها پيش
زودتر بر سر ره آمد و بگرفت قرار
به مبارك باد از هر طرفي گشته بلند
بانگ مرغان نه يكي نه ده نه صد نه هزار
ده زبان بهر سخن گفتن سوسن بگشود
كه كند تهنيت مقدم نوروز اظهار
سنبل و لاله و ريحان به خوش آمد گويي
لب خاموش گشوده ز يمين و ز يسار
علم افراشت به هر كوي و به هر برزن گل
بار افكنده دگر باره به هر شهر و ديار
باد نوروزي بر دشت و دمن مشگ فشان
ابر آزاري در باغ و چمن گوهر بار
تا خس و خار بروبد آن از صحن چمن
تا فرو شويد اين از رخ گلزار غبار
بر سر سرو ز نو ولوله انداخت تذروْ
در چمن بار دگر غلغله افكند هزار
اين يكي غلغلهاش خوشتر از بربط و رود
وان يكي ولولهاش دلكشتر از دف و تار
هر طرف افكنده قبره و فاخته شور
قمري از يكسو و ز سوي دگر صلصل و سار
زاغ از باغ سوي كوه شده راه سپر
كبك از كوه سوي دشت شده راه سپار
كوه از لاله سراپا طبقي از شنگرف
دشت از سبزه سراپا ورقي از زنگار
لاله از ژاله لبالب قدحي از ياقوت
ژاله بر چهرهي لاله چو عرق بر رخ يار
دشت از بوي گل و لاله و ريحان گرديد
رشگ صحراي ختا و ختن و چين و تتار
آب در بركه از موج به تن كرده زره
بر سر آورده هزاران سپر از برگ چنار
شاخ گل نيزهاي اما نه كه از بهر ستيز
غنچه پيكاني اما نه براي پيكار
تا كه در زير ركاب آرد گيتي را باز
بوي گل بر فرس باد صبا گشته سوار
سرو در باغ به بالندگي قامت دوست
گل به تابندگي چهرهي زيباي نگار
لشگر دي را تاراند از طرف چمن
سپه لاله و گل بسته صف و گشته قطار
باغ اگر وادي ايمن نبود از چه در آن
شاخ چون طور كند جلوه و گل همچون نار
گل سليمان وار آورد جهان زير نگين
ديو دي از بيمش كرد ز گلزار فرار
باد نوروزي گر زنده كند عظم رميم
از چه رو نرگس در باغ هنوز است نزار
عجب اينجاست كه با آن نفس عيسايي
از دم باد صبا به نشده است اين بيمار
اين چه بيماري كان را نكند چاره مسيح
اين چه دردي كه بدان نرگس گرديده دچار
درد او رشگ و حسد خيرگي و بيادبي است
زين همه درد فتاده است بدين حالت زار
خيره چشمي كه ز بيشرمي و وز گستاخي
ميكند دعوي همچشمي با نرگس يار
لاف شهلايي از آن چشم دريده نه عجب
بر آن نرگس مست و بر آن چشم خمار
حال نرگس را بگذار و به پرداز به سير
وز پرستاري بگذر به گه گشت و گذار
دور از چشم رقيبان به چمن رو با دوست
باغ را بايد پيراستن از هر خس و خار
چند در خانه نشيني ز شبستان بدر آي
به تماشا قدمي سوي گلستان بردار
شهر را ساز رها ديده بپوش از مردم
رو به صحرا كن از اين خلق دو رو روبكنار
سير كن باغ و چمن سوي گلستان بگذر
بگشا ديدهي تحقيق درآ از پندار
گل به گل سير چمن كن به تماشا پرداز
قطره قطره چو گهر آب شمر را بشمار
به تامل بنگر چون نگري لاله و گل
به تفكر بگذر چون گذري در گلزار
صفحهي باغ يكي دفتر ارژنگ بود
كه به هر برگش صد رنگ هنر رفته به كار
كلك نقاش طبيعت بنگر چون داده
صفحهي بستان را زيور از نقش و نگار
آفرينش را يك طرح دلاراست ربيع
ز آفريننده يكي نقش دلانگيز بهار
هر ورق لالهي حمراست تو را يك دفتر
هر خم سنبل بوياست تو را يك طومار
چشم دل باز كن و ديدهي حق بين بگشاي
كه در اين ره به موثر ببري پي ز آثار
مشو از لطف خداداد بهاري غافل
حيف باشد كه نگرديم از آن برخوردار
در بهاران به چمن بيمي و مطرب منشين
دست تا مي دهدت جام مي از كف مگذار
هر كجا بر پا بزم طرب و عيش و سرور
هر كه را بيني بگرفته به كف جام عقار
خواند گل بار دگر باده كشان را به حضور
ميگساران را ره داد به دربار چو پار
تا بود وقت و ميت هست بنوشان و بنوش
فرصت از دست مده وقت غنيمت بشمار
دم به دم جام طلب جام بده جام بگير
پي ز پي باده بكش باده بزن باده بيار
(لب يار و لب جام و لب جوي و لب كشت)
تا به لب جان نرسد دست از اين چارندار
ساقيا موسم عيش وطرب است از جا خيز
بده آن مي كه برد غم ز دل و جان فكار
روز عيش است و طرب موسم شادي و نشاط
روز عيد است ببايد كه فتد جام بكار
روز عيدي كه رسيد آيهي اليوم اكملت
گشت تكميل در آن دين رسول (ص) مختار
وه چه عيدي كه در آن خرم و خندان هركس
وه چه روزي كه در آن مست شعف خرد و كبار
عيد فرخندهي مسعود غدير آن عيدي
كه در آن عيد علي (ع) جاي نبي (ص) يافت قرار
در غدير خم امروز علي (ع) گشت ولي
مي از اين خم زده زين خم بنما دفع خمار
بده آن مي كه روان پرورد و جان بخشد
نه شرابي كه روان سوزد و كاهد افكار
نه ميي كان شكند قدر و فزايد خفت
نه شرابي كه دهد خاري و كاهد مقدار
بزن آن باده كه بر مستي عشق افزايد
نه شرابي كه ز پي فتنه و شر آرد بار
بزن آن مي كه صفا بخش دل و جان گردد
دل و جان را نكند نشاء آن تيره و تار
بزن آن مي كه شوي هر چه فزونتر زان مست
بيشتر سازدت آگاه و فزونتر هشيار
حق گواه است كه مقصود من اين باده بود
گر سخن گفتهام از باده و مي در اشعار
خوردهام باده ولي باده ز خمخانهي عشق
زدهام مي ولي از جام ولاي ده و چار (ع)
از مي مهر علي (ع) ساغر من لبريز است
شدهام مست از اين باده وزين مي سرشار
جز علي (ع) ساقي كوثر ز كدامين ساقي
خواهم آن مي كه كند دفع غم و رفع خمار
جان سپارم به كه جز او كه بود او جانان
بدهم دل به كه جز او كه بود او دلدار
اختيار دل و جان را به كه جز او بدهم
كيست بر ملك دل و جان به جز آن شه مختار
كه بود غير علي (ع) عالم امكان را قطب
گرد اين نقطه ملك دور زند چون پرگار
غير او كيست مرا ياور در روز حساب
ييغير او كيست مرا يار و معين روز شمار
روز سختي به كجا آرم رو جز در او
كه كند آسان گرديد چو كارم دشوار
كه گشايد گره از كار فروبستهي من
پنجهي عقده گشايش نبود گر در كار
غم خود را به كه اظهار كنم غير علي (ع)
خلقرا كيست جز او يار و معين روز شمار
به جز او كار گه هستي را كيست مدير
به جز او عالم امكان را دست كه مدار
يا علي (ع) جز به تو اميد ندارم به كسي
تويي اميد من اميد من از لطف برآر
چون كنم مدح تو اي شه كه به پايان نرسد
گر همه عمر كنم مدح تو در ليل و نهار
عاجزم چون به مديح تو همان به كه سخن
به دعا ختم كنم چونكه مرا هست شعار
تا شود زنده جهان از دم باد نوروز
تا كند جلوه گل و لاله بهنگام بهار
دوستانت همه دم با طرب و عيش قرين
دشمنانت همه دم با غم و اندوه دچار
گرچه در چامهي خود داده «متين» داد سخن
اندكي گفته به مدح تو سخن از بسيار